ذهنی از کلمات

ساخت وبلاگ

دو کتاب را پشت سر هم به مانند یه عقده ای چند وقت دور مانده از کتاب خواندم و الان احساس میکنم مغزم از کلمات انباشته شده و نیاز به تخلیه داره!!!

خب کجا بهتر از اینجا که کلمات رو از ذهنم بیرون بریزم و اندکی جا برای کلمات جدید باز کنم!!!

خب بهتر شروع این تخلیه رو با یک خبر و چندی غر شروع کنم:

1- دیشب خانواده ی همسرم تصادف کردن. تصادفشون به ظاهر چیز خاصی نبوده ولی از دیشب تا به الان که تقریبا 24 ساعت گذشته دکتر مرخص نکرده و توصیه به عمل داده. 

این روزها من به خاطر رفتار دکترهای متخصص به شدت عصبانی ام... مادر 8 دکتر ویزیتش کردن که هر 8 نفر دستور به عمل دادن و در نهایت دکتر 9 به مادر گفت این فقط یه بیماری ایکس که با چند قطره مشکلتون رفع میشه و اگر زودتر اقدام نمیکردین بدتر میشدین.

2-دکتر مغز و اعصابم از همه خیانتکارتر از آب در اومد با اون روانشناسه بیش فعالش که چند دقیقه خودش نتونست به آرومی بر روی صندلیش جلوس کنه و اون وقت منی که زیر دستگاه av نمیدونم چی چی بودم از شدت صدای درهایی که باز و بسته میکرد به تنگ اومده بودم و تازه خود دکتر و اون روانشناس بغل دستش کمتر از ده دقیقه برای من زمان نذاشتن!!!! 

3-دکتر متخصص پوست با یک جوش که وسط پیشونیم زده که به شکل واضحی آزار دهندست و لکه هایی که تو صورتم از کبدم چربم جارررر میزنن و چند مشکل واضح دیگه !!! ازم میپرسه خب مشکلت چیه!!؟؟؟ اشاره کردم به صورتم و گفتم میخوای حدالقل به عنوان یه آدم معمولی بهم بگی بهتر کرم ضد آفتابت رو عوض کنی؟؟؟؟؟ 

خب بهتر به این بخش بیشتر از این حمله نکنم و این گروه رو به حال خودشون بذارم و از خدا بخوام که لطفا متخصصین با وجدان که چشماشون فقط دنبال پول نیست رو در مسیر زندگی من و عزیزانم و عزیزی که در حال خواندنه این متن است قرار بده. آمین.

خب بریم سراغ دو کتابی که خوندم:

1- آخرین باشگاه کتاب خوانی که داستان یک مادر و پسری بود که با هم کتاب انتخاب میکردن و میخواندن. خیلی از کتاب هایی که معرفی میکردن رو سرچ میکردم و نشون میکردم که بخونم.(نشون در برنامه طاقچه) 

الان از چیزی که برام باقی مونده کلی کتاب پیشنهادی و شخص جدیدی که در زندگیم ندیدمش و تا قبل سال 2010 فوت کرده و برای من عزیز شده و صداش میکنم مادربزرگ. حضورش در ذهنم مثل یه آدم خیالی به تصویر کشیده شده است که صحبتای کتابش در ذهنم یادگار مانده است. کتاب هایی که ازش صحبت میکردن شاید به زحمت چند پارگراف میشد ولی همینکه از نویسنده و حسشون به کتاب میگفتن بهره بردم.

با کلی کتاب نخونده آشنا شدم. کتابهایی که تازه خیلی معروف و شناخته شده بودن و من اصلا اسمشون هم به گوشم نخورده بود!!!

یه نکته ی بامزه بگم!!!

کتاب آخرین سخنرانی که من خیلی دوسش دارم رو قبل چاپ میخونن و مادر بزرگ میگه من از رندی خیلی خوشبخترم با اینکه بیماری هاشون یکی بوده اونم برای اینکه مادربزرگ بزرگ شدن بچه ها و نوه هاش رو دیده و لمس کرده.

مادربزرگ در دانشگاه هاروارد مسئول پذیرش دانشجوها بوده و به شرح حال دانشجو توجه ی بیشتری نشون میداده تا نمرات و از دانشجوهای مهارجرش گاه گاهی صحبت میکنه. یه بخش کتاب هم از اردوگاهی گفت که بسیار تلخ بود و دوست ندارم ازش حرفی بزنم. در کل مادر بزرگ اللگویی بود برای من.

2- خطای ستارگان بخت ما، کتاب دومی بود که خوندم و کلی باهاش عر زدم!!! در رابطه با دو نوجوونی بود که سرطان داشتن، مادربزرگ و پسرش در رابطه ا این کتاب صحبت کرده بودن. کتاب پر دردی بود!!! خب فیلمش هم دانلود کردم که ببینم و هنوز ندیدم!! نوجوون های این کتاب آدم های خوش فکر و خوش سر زبونی بودن که چه دلشون بخواد و نخواد مریضی و سختی مریضی اونها رو خواسته یا ناخواسته بزرگ کرده بوده.

خب فکر میکنم اندکی کلمات از ذهنم به بیرون رانده شد !!!

پدر پولدار پدر بی پول ...رابرت کیوساکی...
ما را در سایت پدر پولدار پدر بی پول ...رابرت کیوساکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nargesbano2 بازدید : 98 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 20:03