امتحان ، عزا ، بازی ، حمالی :|

ساخت وبلاگ
بخش اول خلاص شدنم از یک درس بسیار مزخرف یا یک استاد بسیار سختگیر به اتمام رسید ، حس رهایی و ارامش دارم ، در طول دوره ی نفهمیدن درسم به یاد رندی پاش می افتادم که صادقانه میگفت در بعضی از دروس قاعده ی یک الاغ سر در نمی اوردم و همین حس مشترک از دورن خشم من را ارام میکرد ...
امتحان وحشتناکی بود ! از حد تفکرات مغزی ما فراتر بود و همه ی بچه ها بعد امتحان شاکی بودن ! دوره گرفته بودیم و ناله هایمان را دسته جمعی زدیم !! باز برای امتحانم اشک ریختم، اشکی که سعی کردم کسی متوجه اش نشود و بس ! 
روز امتحان من و فاطمه به قصد قهوه ای کردن روزمان بیرون گردی را انتخاب کردیم آن هم با شکم گشنه و در انتها متوجه شدم که به به حسابم هم بدون اینکه بدانم خالی شده است و این هم مازادی شد که اشک هایم را منبعی کنم که با بشکنی فرو ریزد ! که ریخت ان هم پای تلفن موقعی که با داداش داشتم صحبت میکردم !! چنان زار زدم که خودم هم ماندم ! داداش گفت بشکن میزدی که :|  مرسی از این همه دلگرمی !
۵شنبه روز حمالی من بود ! کل خانه را مرتب کردم ! مثل دسته گل ! از دستشویی شستی گرفته تا کف اشپزخانه را برق انداختم و تنها دلیلم هم ان بود که همسابه بالایی ها مهمانی داشتن و نیاز به فضای خانه ی کوچک و گرم من هم داشتن !
بعد از کلی حمالی دایی جان امدن دنبالم و رفتیم به سمت زادگاهم به نیت حضور در مراسم هفت پسر خاله !! اول هفته ای که عزیزی برود باید تا ته هفته اش میخواندم که چه هفته ی مزخرفی خواهد بود !
اکثر  فامیل ها را دیدم ، دخترعمه جانم که ساکن پایتخت است را شاید هر چند سال یک بار میدیدمش و اینبار که دیدمش ان قدر افت فشار دیدن خانواده ام زیاد بود که حتی از دیدن او هم ذوق مرگ شدم و چقدر دلم میخواست شب را کنارشان میبودم ولی از انجایی که جریت مامانیا را نداشتم تمرگولیدم سرجام ...
با دخترخاله از سفر رفتن برادرش صحبت کردیم ، تفسیر زیبایی از سفر محمدرضا داشت ! 
او ۹ ماه در کما به سر میبرد و بعد از ۹ ماه تولدی تازه داشت ! او میگفت من دقیقا این خواب را که محمدرضا مانند یک جنین در رحم متولد میشود را دیده بودم ، خاله شب اخر به او میگوید اگر به خاطر من ماندی برو ، دل کندم و او اسمانی شد ! عجب تراژدی ....
بهترین قسمت اخر هفته ام بازی بولوف بود که با دایی و زندایی ها کردیم ، یک بازی پر ریسک و باحال با کارتهای پاسور . کلی تا ۴ صبح بیدار ماندیم خندیدیم و بازی کردیم و روحیه ام در همان ۴ صبح کاملا عوض شد !
جمعه اخرین تکالیف درس مزخرفم را برای استاد ارسال کردم ! دیگر انگیزه ای نداشتم برایش و همان شب از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم ! 
در راه اینقدر مادرخانم دایی جانم صحبت کردن که من نگران چرخ دنده های فکشان شدم ولی مرسی که بودن و با بودشان تنهایی ها را کم رنگ میکنن ... خدا رو شکر از وجود پر مهر و حرفشان ...
مشغول خواندن کتاب (جز از کل ) هستم ... شاهکاریست برای خودش !! یک طنز . یا یک کمدی خاکستری از یک پدر و پسر خل چل استرالیایی ! 
پدر پولدار پدر بی پول ...رابرت کیوساکی...
ما را در سایت پدر پولدار پدر بی پول ...رابرت کیوساکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nargesbano2 بازدید : 197 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:52